پسران خوب

اعتباری که بی ادعا همچنان معتبر است...

پسران خوب

اعتباری که بی ادعا همچنان معتبر است...

توهم یک مرد!!!

شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۰۴ ب.ظ


مردی ،شب موقع برگشت از ده پدری تو شمال اطراف اردبیل یاد باباش افتاد که می گفت:جاده قدیمی باصفا تره و از وسط جنگل رد میشه!!

این طوری که تعریف میکنه : منه احمق  حرف بابام رو باورکردم وپیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشین خاموش شدوهرکاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل ،داره شب میشه،نم نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با متور ورر رفتم دیدم نه میبینم،نه از موتورسر درمیارم!

راه افتادم تو دل جنگل...بقیه ادامه مطلب 


متن داستان:


مردی ،شب موقع برگشت از ده پدری تو شمال اطراف اردبیل یاد باباش افتاد که می گفت:جاده قدیمی باصفا تره و از وسط جنگل رد میشه!!

این طوری که تعریف میکنه : منه احمق  حرف بابام رو باورکردم وپیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشین خاموش شدوهرکاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل ،داره شب میشه،نم نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با متور ورر رفتم دیدم نه میبینم،نه از موتورسر درمیارم!

راه افتادم تو دل جنکل راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیر رو ادامه دادم،بارون دیگه حسابی تند شده بود .

بایه صدایی برگشتم،دیدم یه ماشین خیلی آروم و بی صرو صدا بقل دستم وایستاد،منم بی معطلی پریدم توش.اینقدر خیس شده بودم که به فکر این  که تو ماشین رو نگاه کنم هم نبودم،وقتی رو صندلی عقب جا گرفتم سرم رو آوردم واسه تشکردیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

داشتم به خودم می اومدم  که ماشین یهو همون طور بی صدا راه افتاد!

هنوز خودم رو جفت  و جو نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!تمام تنم یخ کرده بوب،ختی نمی تونستم جیغ بکشم ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.

تو لحظه ی آخر خودم رو اینقدر به خدا نزدیک دیدمکه بابابزرگ  خدا بیا مرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه ی آخر ، یه دست از بیرون  پنجره اومد تو و فرمون رو چرخوند  به سمت جاده.نفهمیدم چه مدت گذشت که به خودم اومدم ولی هر دفعه که ماشین به سکت دره یا کوه میرفت یه دست از بیرون می اومد و فرمون رو میچرخوند.

از دور یه نوری دیدم وحتی یه ثانیه هم تردیدبه خودم راه ندادم،در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.  ایقدر تند می دویدم که هوا کم آ ورده بودم دویدم به سمت آبادی که نور ازش می آومد ،رفتم تو یه قهوه خونه ولو شدم رو زمین  بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم . وقتی تموم شد چند ثانیه ای همه ساکت بودند .

یهو در قهوه خونه  باز شد  و دونفر خیس اومدن تو،یکیشون داد زد: ممد نیگا ،این همون اسکولیه که وقتی داشتیم ماشینو هل می دادیم سوار ماشین شده بود.

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۰۴ ب.ظ

نظرات  (۷)

آغاز دمت گرم خعلی باحال بود
به نظر نمیاد خودت نوشته باشی!داستان مشکوک شده!!!!!!!!
پاسخ:
نه بابا خودم نوشتم.اصلا هم مشکوک نیست
کلک راستشو بگو از کجا کپی کردی؟؟؟
پاسخ:
خودم نوشتم از هیچ جا
تکراری بود اما بازم خوبه.
پاسخ:
من خودم نوشتم چی چی رو تکراری بود.شایعه نساز.
بی مزه!
خیلی خندیدم.
باحال بود دوستان؟؟؟؟خودم نوشتم!!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">