پسران خوب

اعتباری که بی ادعا همچنان معتبر است...

پسران خوب

اعتباری که بی ادعا همچنان معتبر است...

عشق مادر!

شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۲۹ ب.ظ


  کودکی که آماده  تولد بودنزد خدا رفت و پرسید:

میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید،اما من به این کوچکی وبودن هیچ کمکی چه طور میتوانم برای زندگی در آنجا آماده شوم؟؟

خداوند پاسخ داد:

از میان تعداد بسیار فرشتگان من یکی را برای تو درنظر گرفته ام ،او در انتظار توست و از تو نگه داری خواهد کرد.

-اما کودک هنوز تصمیم نگرفته بود که میخواهد برود یا نه؛  اما اینجا در بهشت ...بقیه ادامه مطلب


متن داستان:


کودکی که آماده  تولد بودنزد خدا رفت و پرسید:

میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید،اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چه طور میتوانم برای زندگی در آنجا آماده شوم؟؟

خداوند پاسخ داد:

از میان تعداد بسیار فرشتگان من یکی را برای تو درنظر گرفته ام ،او در انتظار توست و از تو نگه داری خواهد کرد.

-اما کودک هنوز تصمیم نگرفته بود که میخواهد برود یا نه؛  اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد:

 فرشته تو برایت آواز خواهد خواند،هر روز به تو لبخند خواهد زد .تو عشق او رااحساس خواهی کرد وشاد خواهی بود.

کودک ادامه داد:

من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟؟

خداوند او را نوازش کرد وگفت:

فرشته تو زیبا ترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی درگوش تو زمزه خواهد کرد و بادقت و صبوری  به تو یاد خواهد داد که چه طور صحبت کنی؟

کودک با ناراحتی گفت:

وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم ؟

خدا برای این سعوال هم پاسخی داشت:

فرشته ات دست هایت را کنار هم قرار خواهد داد و بهت یاد خواهد داد که چه طور دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید :

شنیده ام در زمین انسان های بد هم زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟

-فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک بانگرانی ادامه داد:

اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما راببینم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت:

فرشته ات درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت تزد من را خواهد آموخت،گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدا هایی از زمین شنیده میشد. کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.

اوبه آرامی یک سعوال دیگراز خداوند پرسید:

خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید؟

خداوند شانه های او را نوازش کرد و پاسخ داد:

               ((نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی میتوانی اورا مادر صدا کنی.))

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۲۹ ب.ظ

نظرات  (۵)

ولی قشنگ بود .باجازه کپی با ذکر منبع.
چرا عکسه اینقدر دیر لود میشه؟؟؟؟اه
پاسخ:
چون حجمش خیلی بالاست کیفیت عالیه!
باحال و خیلی تاثیر گذار بود باز هم از این داستان ها  برامون بزار.
من که اشکم در اومد.اشکمو در آوردی.
نظر تون چیه؟؟؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">